مشق فارسی دوره اول متوسطه

نکاتی در خصوص ادبیات فارسی دوره اول متوسطه

مشق فارسی دوره اول متوسطه

نکاتی در خصوص ادبیات فارسی دوره اول متوسطه

مشق فارسی دوره اول متوسطه

این وبلاگ با همکاری خانم معصومه ترکمان از مدرسه فرزانگان نهاوند مدیریت می شود و در خصوص مطالبی برای استفاده دانش آموزان دوره اول متوسطه می باشد

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان
آخرین نظرات

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بازنویسی» ثبت شده است

بازنویسی حکایت نگاری شخصی خانه به کرایه گرفته بود پایه هفتم

معصومه ترکمان | يكشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۷، ۰۴:۲۵ ب.ظ

متن حکایت:

«شخصی خانه به کرایه گرفته بود. چوب های سقف بسیار صدا می داد. به خداوند خانه از بهر مرمّت آن سخن بگشاد. پاسخ داد: چوب های سقف ذکر خدا می کنند. گفت: نیک است؛ اما می ترسم این ذکر به سجود بینجامد.»    عبید زاکانی

 

بازنویسی حکایت:

شخصی خانه ایی اجاره گرفته بود. اما چوب های سقف بسیار صدا می داد. مرد به صاحب خانه مراجعه کرد و برای بازسازی سقف خانه با او حرف زد. صاحب خانه در پاسخ به سخن مرد گفت: چوب های سقف، ذکر خداوند می کند. مرد مستاجر گفت: درست است اما من می ترسم که این ذکر به سجده برسد. جمله آخر این منظور را به دنبال دارد که این پشت گوش انداختن ها و بهانه آوردن ها در نهایت به ریزش و فرود آمدن سقف بر زمین خاتمه می یابد.

 

توضیح شیوا :

این یک لطیفه یا حکایت هست. به زبان ساده میشه گفت: یک نفر خونه ای اجاره میکنه، متوجه میشه چوب های سقف (ستون های خونه) محکم نیستند و چون تکون میخورند صدا میدن، از صاحبخانه درخواست میکنه که سقف رو تعمیر بکنه. صاحبخانه در جواب میگه این صداها به خاطر سستی چوب ها نیست، این چوب ها دارن خدا رو ذکر میکنند!! مستاجر در جواب میگه: درسته ولی صداها به قدری زیاد هست که میترسم این ذکر آخرش به سجده ختم بشه! (یعنی سقف خونه فرو بریزه)

  • معصومه ترکمان

موضوع : بازنویسی حکایت

معصومه ترکمان | يكشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۷، ۰۶:۰۳ ق.ظ

انشای صفحه_34

موضوع : بازنویسی حکایت


حکایت:

شخصی پیراهنی را دزدیده بود به پسرش داد تا به بازار ببرد وبفروشد درراه پیراهن را از پسر دزدیدند؛ پسر وقتی به خانه برگشت پدر از وی پرسید پیراهن را چند فروختی؟

پسر گفت:به آن قیمتی که شما خریده بودید.


بازنویسی کوتاه:

روزی از روزگاران قدیم شخصی به بازار رفت و یک پیراهن دزدید و به خانه آورد وبه پسرش داد که در بازار بفروشد

پسر به بازار رفت که پیراهن رابفروشد دزدی دیگر آمد وهمین پیراهن را ازپسر دزدید پسر با دست خالی به خانه برگشت.

پدر از پسرش پرسید پیراهن را چه قیمتی فروختی؟

پسرجواب داد: پیراهن را باهمان قیمتی که شما خریده بودی  فروختم.

 

بازنویسی بلند:

در زمان فتحلی شاه قاجار پیر مردی به نام تیمور زندگی فقیرانه ای داشت و مایحتاج زندگی خود را از راه خارکشی بدست می آورد و زندگی مشقت باری داشت زندگی میکرد مدتی بود که پیرمرد توان رفتن به صحرا و بیابان را نداشت و رو به پسرش آورده بود پسر تیمور  پسری عاقل دانا و بسیار مذهبی بود تیمور چند روزی شده بود که به دزدی روی آورده بود و از راه کسب و کار حرام درآمد خود را بدست می آورد و اشیای دزدی را بدون آگاهی به فرزند خود میداد تا در بازار بفروشد و هر روز بهانه ای برای آن ها می آورد اما کسبه محل به او تحمت دزدی میزدند و او حتی توجه نمیکرد زیرا عادت نداشت جواب مردم را با خشم بدهد روزی از همین روز ها پیرمرد از جلوی مغازه پیراهن فروشی رد شد و پیراهنی که در بیرون از مغازه برای فروش گزاشته شده بود را دزدید و به این فکر افتاد که این پیراهن چقدر میتواند ارزش داشته باشد پیرمرد لباس را در زیر پیراهنش پنهان کرد و طبق معمول به پسرش رضا داد تا در بازار بفروشد رضا دیگر به پدرش شک کرده بود از جلوی مغازه استاد علی رد شد دید که او دارد به شدت گریه میکند و بر سر میکوبد رضا جلو رفت و علت را جویا شد و استاد علی ماجرای پیراهن ارزشمند و تیمور را که جلوی مغازه اش ایستاده بود برای او تعریف کرد و رضا فهمید که پدرش آن پیراهن را دزدیده است رضا پیراهن را به استاد علی داد و بسیار معذرت خواهی کرد و با ناراحتی به خانه بازگشت پدرش سراغ پول پیراهن را از او گرفت و پشت سر هم سوال میکرد که پیراهن چه شد و آن را به چه قیمتی فروختی؟ رضا سرش را بالا آورد و رو به پدر گفت: به همان قیمتی که تو خریده بودی

  • معصومه ترکمان

کتاب مهارت های نوشتاری پایه نهم صفحه ۳۴ با موضوع دزدی پیراهنی را دزدید

معصومه ترکمان | سه شنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۷، ۰۵:۱۶ ب.ظ

بازنویسی حکایت در مورد دزدی پیراهنی را دزدید

کتاب مهارت های نوشتاری پایه نهم صفحه ۳۴ با موضوع دزدی پیراهنی را دزدید

خود حکایت :

دزدی پیراهنی را دزدید وآن را به پسرش داد که به بازار ببرد و بفروشد . پسر پیراهن  را به بازار برد ؛ اما آن را از او دزدیدند.

وقتی به خانه برگشت پدرش پرسید . پیراهن را چند فروختی ؟

پسر گفت به همان قیمتی که شما خریده بودید

باز نویسی حکایت :

روزی روزگاری پدری که شغل او دزدی بود پیراهنی می­دزدد. پدر پیراهن دزدی را به پسر داده و به او می­گوید آن پیراهن را به بازار برده و بفروشد. پسر پیراهنی که پدرش به او داده بود به بازار ببر بفروش اما پیراهن را از او دزدیدند. پسر وقتی به خانه بازگشت با پدرش روبه رو شد. پدرش از او پرسید پیراهن را به چه قیمتی فروختی؟ پسر گفت:به همان قیمتی که شما خریده بودید.(هیچ). در واقع هر چیزی که از راه حلال به دست نیاید به همان صورت از دست می­رود. این داستان بیان­کننده این امر است که دزدی امری ناپسند است

برگرفته از سایت انشا باز

  • معصومه ترکمان

بازویسی تو نیکی می کن و در دجله انداز

معصومه ترکمان | سه شنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۷، ۰۵:۱۲ ب.ظ


بازویسی تو نیکی می کن و در دجله انداز

انشا در مورد تو نیکی می کن و در دجله انداز

مقدمه:بیت کامل شده ی این مصرع این است:

تو نیکی می کن و در دجله انداز             گه ایزد در بیابانت دهد باز  

تنه ی انشا:پیرمردی تنها و سالخورده در کنار دجله خانه ایی فقیرانه داشت و زندگی می کرد.از سر تنهایی و دلسوزی روزانه به کنار دجله می رفت و تکه نانی با خود می برد و کنار ان می نشست و تکه نان را خرد می کرد و در اب می ریخت تا غذایی برای ماهی های درون اب باشد گذشت و گذشت تا اینکه پیرمرد قصد سفر کرد و در مسیر خود باید از بیابان گذر می کرد .به دلیل پیری و سالخوردگی سفر پیرمرد به درازا کشیده شد و مرد زمانی که به بیابان رسید نه ابی داشت  و نه غذایی و نه توانی برای بازگشت به خانه…..پیرمرد تمام تلاش خود را کر تا خود را به جایی برساند.اما چیزی جز صحرا و دشت خالی  افتاب سوزان ندید در حالی که از گشنگی و تشنگی به زمین افتاده بود و با خدا لب به سخن گشود:پروردگارا پیرمردی تنها هستم که ازبد روز گار اینجا اسیر خاک و افتاب سوزان شده ام.ازارم به هیچکس  نرسید ه و تمام تلاشم ان بوده که از هرچه داشتم به دیگران کمک کنم…خداوندا اینجا زمین گیر شده ام و نه راه پیش دارم و نه راه پس،خودت نجاتم ده و مرا از این معصیت رهایی ده.چند لحظه ایی که گذشت از دور مردی را دید که به سمت او می اید .فکر کرد که از ضعف شدید سرابی می بیند.ولی مرد لحظه به لحظه نزدیک تر می شد و پیرمرد متوجه شد که سراب نیست.مرد به پیرمرد رسید و جویای حال او شد و پیرمرد از ضعف و گرسنگی خود گفت.مرد جواب از کیف خود تکه نانی بیرون اورد و به دست پیرمرد دادو پیرمرد لحظه ایی به نان نگاه کرد و با خود اندیشید ،این همان تکه نانی است که برای ماهی ها ی دجله می ریخت و خداوند ان رادر بیابان به ان باز گرداند…

ساده نویسی مثل نویسی در مورد تو نیکی می کن و در دجله انداز

برداشت از سایت انشا باز
  • معصومه ترکمان