معنی واژه های درس سوم ( ارمغان ِ ایران) - کلاس هشتم متوسطه اول
ه نام خدای مهربان
معنی واژه های درس سوم ( ارمغان ِ ایران) - کلاس هشتم متوسطه اول
ارمغان:
تحفه ای باشد که چون از جائی آیند بجهت دوستان بیاورند. (جهانگیری ).
سوغاتی را گویند که چون از جائی بیایند بجهت دوستان بطریق ره آورد بیاورند.
(برهان ). تحفه ای که مسافر برای کسان وآشنایان آرد و آن را امروز سوغات
گویند. تحفه و سوغاتی که برای دوستان از جائی بیارند یا بفرستند. (موید
الفضلاء). هدیه که مسافر آرد از سفر. تحفه . (منتهی الارب ). ترفه . (منتهی
الارب ). سوغات . راه آورد. (جهانگیری ). ره آورد. یرمغان . ارمغانی .
(برهان ). هدیه . (منتهی الارب ). پیشکش(لغت نامه دهخدا)
درازا. طول
سپند:
روز پنجم هرماه و ماه دوازدهم هر سال «اسفند» یا «سپندارمذ» نام دارد. این
واژه که در اوستایی «سْپِنـْـتـَه آرمَئیتی»(Spenta-Ârmaiti) می باشد و
نام چهارمین امشاسپند است، از دو بخش «سپنته» یا «سپند» به مانک پاک و مقدس
و «آرمئیتی» به معنی فروتنی و بردباری تشکیل شده است و معنی این دو با هم
فروتنی ِپاک و مقدس است.
فرّ : شأن و شوکت و رفعت و شکوه . (برهان )
فروغ . [ ف ُ ] (اِ) به معنی فروز است که شعاع و روشنی و تابش آفتاب و آتش و غیره باشد. (برهان ). روشنایی . نور
فرزانگی : دانایی ، حکمت. ( فرهنگ فارسی معین)
فرهیختگی: ادب آموختگی ، علم آموختگی .( فرهنگ فارسی معین)
خیره روی : بی حیا. بی شرم . (آنندراج )
خامة دشمن: قلم دشمن. ( فرهنگ فارسی معین)
پیراسته: زیبا شده ، خوش نما شده . ( فرهنگ فارسی معین)
پیراسته : نعت مفعولی از پیراستن . مهذب . مقابل آراسته . متحلی . متحلیة. مقذذ. (منتهی الارب )
آلایش: 1 - آلودگی 2 - ناپاکی . ( فرهنگ فارسی معین)
پلشت: پلید، چرکین، چرک، عفونی، قذر، لچر، ناپاک، نجس (فرهنگ واژگان مترادف و متضاد)
کاستی : نقصان و کم شدگی . نقص( لغت نامه دهخدا)
ناراستی : مکر. حیله . عدم صداقت و راستی . (ناظم الاطباء). نابکاری . خیانت . نادرستی . دغلی . کژی . تقلب . دغا. دروغ و دروغگوئی(لغت نامه دهخدا)
دد. [ دَ ] (اِ) وحش . وحشی . مقابل دام . سبع. (زمخشری ). درندگان . دده . جانور درنده چون شیر و پلنگ و جز آن . جانور درنده از بهایم . حیوان درنده . هر چهارپایی که درنده باشد مثل شیر و گرگ و یوز و سیاه گوش . (غیاث )
بخردان: صاحبان عقل و خرد، دانشمندان
روشن رای: (صفت) آنکه دارای عزم، تدبیر، و اندیشۀ روشن است؛ روشنفکر.
کانون: 1 - آتشدان ، منقل . 2 - نام دو ماه از ماه های رومی . 3 - انجمن ، باشگاه . 4 - در فارسی مرکز. (ف معین)
گُرد: دلیر، پهلوان . (فرهنگ فارسی معین)
یل: [ ی َ ] . شجاع و دلیر و پهلوان و مبارز و جنگجوی پر زور و قوت . (ناظم الاطباء). شجاع و دلیر. (آنندراج ). شجاع و دلاور و بهادر و پهلوان را گویند.
(برهان ). مرد مبارز. (لغت فرس اسدی ). پهلوان و دلاور را گویند. (فرهنگ جهانگیری )
همگنان :(اسم) ‹همگینان› [hamgenān] همه؛ همهکسان؛ گروه و جماعت حاضر. (فرهنگ لغت عمید)
رفقا، همقطاران، همکاران ( فرهنگ واژگان مترادف و متضاد)
گمان :(گُ یا گَ) 1 - ظن ، وهم . 2 - رأی ، اندیشه .( فرهنگ فارسی معین)
تبار :.[ ت َ ] (اِ) دودمان و خویشاوندان را گویند. (فرهنگ جهانگیری ). دودمان و خویشاوندان و قرابتان را گویند. (برهان ). خاندان و اولاد. (غیاث اللغات ). اولاد و طایفه و آل . (انجمن آرا) (آنندراج ). خاندان و دودمان . (شرفنامه منیری ). دودمان و خویشاوندان . (فرهنگ رشیدی ). نسل و دودمان . لفظ مذکور مجازاً در خویشاوندان و اقربا استعمال میشود. (فرهنگ نظام ). آل و دودمان و خویشاوندان و طایفه و اهل . (ناظم الاطباء) ( لغت نامه دهخدا)
نژاده: (ص نسبی ) از: نژاد + ه (پسوند نسبت و اتصاف ) . (حاشیه برهان قاطع چ معین ). اصیل . نجیب . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ) (از سروری ) (از کشف اللغات ). دارای اصل و نسب و نسل خوب . (فرهنگ نظام ). گوهری . (برهان قاطع). صاحب نژاد. گهری
تابناک . (ص مرکب ) تابدار و روشن و براق . (آنندراج ) مشعشع. نورانی . رخشنده (لغت نامه دهخدا)
خویشتن شناس . [ خوی /خی ت َ ش ِ ] (نف مرکب ) خودشناس . آنکه حد خود شناسد واز حد خود تجاوز نکند و بگستاخی نگراید. آنکه از حدخود برتر نشود.
خویشتن شناسان را از ما درود دهید. (منسوب به انوشیروان ). (لغت نامه دهخدا)
- خویشتن ناشناس ؛ آنکه حد خود نداند. آنکه از حد خود تجاوز کند.
امیر گفت در باب این خویشتن ناشناس چه کرده اند. (تاریخ بیهقی ).
نستوه [nastuh] ]. [ ن َ ] (ص )، خستگی ناپذیر. ناافتاده . ضد ستوه و بستوه . و اسم معنی (حاصل مصدر) آن نستوهی است . (حاشیه برهان قاطع چ معین ). عاجزنشونده . (فرهنگ نظام ). آنکه به ستوه نیاید. که درمانده و عاجز نشود. مقاوم . (یادداشت مولف ). آنکه در کارها ستوه نگردد یعنی ملول و عاجز نشود . (لغت نامه دهخدا)
بیگانه: [bigāne] (صفت) [پهلوی: bēgānak، مقابلِ آشنا]
۱. ناشناس؛ ناآشنا؛ غریب. ۲. کسی که از کشور دیگر باشد؛ اجنبی. (فرهنگ لغت عمید)
بسنده (صفت) ‹بسند› [basande] کافی؛ تمام؛ بس.
⟨ بسنده کردن: (مصدر لازم) بس کردن؛ تمام کردن ( فرهنگ لغت عمید)
گران: (گِ) [ په . ] (ص .) 1 - سنگین ، ثقیل . 2 - پربها. 3 - بسیار، بی شمار. 4- سنگینی ، سنگینی غم .5 - ناگوار، ناپسند. 6 - طاقت فرسا، مشکل . 7 - عظیم ، بزرگ . 8 - مؤثر، کاری . ( فرهنگ فارسی معین)
ستبر: (س تَ) 1 - بزرگ ، گنده . 2 - سفت ، محکم . 3 - فربه ، چاق . 4 - ضخیم ، کلفت . (فرهنگ فارسی معین)
ستوار: [ س ُت ْ ] مخفف استوار یعنی مضبوط و محکم . (برهان ) (آنندراج ) (لغت نامه دهخدا)
تکاپو:۱. پویه، تکودو، ۲. تلاش، جد، جهد، سعی، فعالیت، کوشش ۳. جستجو، تفحص (فرهنگ واژگان مترادف و متضاد)
دریغ:۱. افسوس، اندوه، پشیمانی، تاسف، تحسر۲. خودداری، مضایقه ۳. واحسرتا، هیهات (فرهنگ واژگان مترادف و متضاد)
خیرگی: شگفتی، تعجب، بهت ، تحیر،
خوار. [ خوا /خا ] : ذلیل . زبون . بدبخت . (منتهی الارب ). مقابل عزیز(لغت نامه دهخدا)
آلایش . [ ی ِ ]: اسم مصدر و فعل آلودن . آلودگی . || مجازاً، فسق . فجور. عیب . (برهان ). تردامنی . ناپاکی
بیشه: (اسم) [پهلوی: vīšak] [biše]۱. نیستان؛ نیزار.۲. جنگل کوچک.۳. جای پردرخت. ۴. (موسیقی) نوعی ساز بادی از خانوادۀ نی. (فرهنگ لغت عمید)۱. اجم، جنگل، جنگلزار، کنام، نیزار، نیستان۲. بیدزار، بیدستان ( لغت نامه دهخدا)
پوییدن: [ دَ ] :رفتن . دویدن . رفتنی نه بشتاب و نه نرم . (لغت نامه اسدی ) (صحاح الفرس ). خبب . رفتن نه بشتاب
گزند: آزار، آسیب، آفت، بلا، خدشه، خسران، زیان، صدمه، ضرر، لطمه، مضرت (فرهنگ واژگان مترادف و متضاد)
- ۹۳/۰۸/۱۵
خیلی متن ها طولانی بود اما خوب بود